.




 زبان در ساده­‌ترین تعریف­‌اش مجموعه­ای از نشانه­‌های صوتی و تصویری (حروف که اشکالی قراردادی‌­اند) است که میان یک گروه اجتماعی یا مردم یک کشور {یا حتا فقط بین دو نفر} برای ایجاد ارتباط ذهنی و مفهومی (پیام) استفاده می‌­شود. اُلگوهای صوتی و تصویری (نوشتاری) "زبان" و نوع کاربردها و استفاده کرد‌ن‌­شان (شیوه و اشکال ادا و استفاده­شان)، به مرور و با ایجاد شدن ضریب­های اشتراکی ذهنی، شکل گرفته­‌اند. هر زبانی (غیر از زبان­های قراردادی و رمزگونه‌ی میان فقط دونفر) سویه­‌ها و سبقه­ای تاریخی-زمانی دارد؛ یعنی ریشه­‌هایی در سخن­گویی و ارتباط­‌پذیری مردمانی در قرون قبل دارد که با گذشت زمان، مدام دچار پالایش و تغییر و صیقل بوده‌­اند تا به نسل ما و زمان ما رسیده­‌ا‌ند.

ما به عنوان نوع بشر، "مـصـرف­‌کـنـنـدگـان زبــان هستیم" ؛ یعنی فقط از امکانات ارتباطی آن برای ارتباط­‌گیری و انتقال معنا و تصور استفاده می­‌کنیم. اما عده‌­ای کم و کمیاب از انسان­ها هستند که فقط مصرف­‌کننده زبان نیستند بلکه به آن سود هم می­‌رسانند؛ به این معنا که به "درونه­‌ی زبان" و "موجودیاتش" اضافه می‌­کنند و حتا الگوهای نوشتاری و ادای مفهوم جدیدی به "ساختار و شیوه­‌ی زبان" اضــافــه می­‌کنند: شـــاعـــران.

و وقتی می­‌گوییم "شاعران به زبان سود می­‌رسانند" منظورمان همه­‌ی کسانی که شعر می‌­نویسند و همه­‌ی کسانی که ادعای شاعری دارند نیست؛ منظورمان شاعران واقعی و مهم است؛ کسانی که ادراکات بسیار عمیقی از جهان و زندگی به دست آورده‌­اند و برای بیان آن ادراکات چاره‌­ای جُز یافتن ساختار کلامی جدید (زبان­ورزی) ندارند. شاعرانی مثل "هولدرین"، "فدریکو گارسیا لورکا"، "آلن گینزبرگ"، "احمد شاملو"، "محمود درویش" ، "ناظم حکمت" ،  "دِرِک والکوت" و برخی شاعران دیگر جهان، در شمار این نوع شاعران می­‌گنجند: شاعرانی که ادراک و جهان­‌نگری پیچیده‌­ای داشتند و در شعر به زبان­‌ورزی و ساخت و سازهای زبانی اقدام کردند.

از توضیح بالا باید به یک نتیجه­‌ی روشن برسیم: بازی زبانی سطحی و روبنایی نه نامش شعر می‌‎شود! نه ارزش ادبی بالایی دارد! بلکه زبان­‌ورزی و ساخت و سازهای جدید در عمقِ زبان که چاشنی‌­اش نیز "جهان­‌نگری و ادراک شاعر" است، هم شعر مهم تولید می­‌کند هم به زبان سودی رسانده.

***

وقتی می­‌گوییم "زبان­ورزی" و "بازی زبانی" و " سود رساندن به زبان" ، دقیقا منظور چه هست؟

اشاره کردیم تقریبا همه انسان­ها از زبان و ساختار معمول و مشخص زبان برای ارتباط و ادای مفهوم و ذهنیت استفاده می­‌کنند، اما شاعرانی هستند که برای نوشتن و ادای حس و منظورشان فقط از "ساختار زبان" و شیو‌ه‌­ی هنجاری نوشتار استفاده نمی‌­کنند، بلکه در ساختمان و ساختار زبان "تغییرات و دخل و تصرفاتی" ایجاد می­‌کنند و چیز تازه‌­ای به میانه می­‌آورند که تا پیش از این نه در زبان نه در عالم حسیات و ذهنیات نبوده است. برای مثال به این سطرها از شیون فومنی نگاه کنید: "شمس‌­ام، همه تنهایی و من رومیِ اندوه/گیلانِ مصیبت­‌زده تبریز دگر بود". یا : "شبِ عروسیِ تو عشق را کفن کردند/تو را به حجله­‌ی خون، سوگوارِ من کردند". (هر دو سطر از زنده‌­یاد شیون فومنی)

چه چیزی در وجه اول جلب توجه می­‌کند؟ زبان "نامتعارف" این دو سطر و ایجاد حس و معنایی جدید که حاصل کارِ زبانیِ شاعر و ساخت و ساز جدید اوست. "عشق را کفن کردند" نه فقط یک حس‌­آمیزی عالی ایجاد کرده بلکه به علت نامتعارف و خارج از هنجارِ زبانی بودنش، موجب شکل­‌گیری "مفاهیم و برداشت­هایی" از این جمله می­‌شود.

به این تکه از شعر احمد شاملو نگاه کنید: "می­‌خواهم خوابِ اقاقیا را بمیرم".

کل سطر را یک جمله­‌ی ساخته شده و نامتعارف شکل داده. در هنجار و دستور زبانِ معمول، هیچ معنایی ندارد و ذهنیت مشترک و مشخصی از آن نداریم، اما احساس و مفهوم جدیدی را در خود ساخته و ما را به دامنه­‌ی "تاویل و فهم" می­‌کشاند.

منبع : پایگاه نقد شعر




می‌دهد بهار حس دل‌پذیر شاعرانه‌ای به قلب من

حس چشمه‌سارگونه‌ای که جوشش جوانه‌های آن سرود سبز زندگی‌ست

زنده می‌کند شکوه شادی‌آفرین او امیدهای مرده را

در مزار سینه‌ام

شور و اشتیاق تازه‌ای به روح من

هدیه می‌دهد بشارت فرارسیدنش

می‌کند عطا طراوت و لطافت شکوفه را

و شمیم سبزسیرت جوانه را

بس که راد و باکرامت است نوبهار

بس که هست پرسخاوت و بزرگوار.

 

بین قلب عاشق من و بهار

عهد ناگسستی جاودانه‌ای‌ست

عهد محکمی که هیچ نیرویی نمی‌تواندش

بگسلد ز هم و بشکند

با بهار عهد بسته‌ام که هیچ‌گاه

نسپرم به یأس ترش‌روی و خشک‌خوی دل

آن زمان که نیست در برم

یا که در برابرم

آن زمان که رخ نهفته در غروب

یا که رفته در محاق سرد و خشک بی‌بری فرو

آن زمان که فصل انسداد بسته راه را بر او

آن زمان که بغض درد و رنج غده‌وار می‌فشاردش گلو

یاد سبز او

باشد عطربخش خاطرم

در کرانه‌های دوردست آرزو.

 

 

با بشارت فرارسیدنش

ذهن من پر از خیالهای شاعرانه می‌شود

قلب من لبالب از  ترانه‌های عاشقانه می‌شود

و تموج سرور و شور

و نشاط بی‌نهایتی که می‌برد مرا به بی‌کرانه‌های آرزو

اوج می‌دهد مرا و می‌برد سوار بر سمند تیزپای خود به دوردستهای اشتیاق

حس سبز بردمیدن و شکفتگی

هدیه می‌دهد به قلب عاشقم

شعر می‌تراود از نهال جان من به سان رویش جوانه‌ها

شعرهای سبز و سرخ و آبی و بنفش و صورتی و قهوه‌ای و نیلی و سپید

شعرهای پرامید

من درخت شعر می‌شوم

چون نسیم نوبهار می‌وزد در آسمان خاطرم

غرق در شکوفه‌های عطربار اشتیاق

غرق در جوانه‌های پرطراوت نشاط و شور

غرق در ترانه‌های شادمانی‌آفرین و دل‌نشین

غرق در ترنم سرود

غرق در سرور و نور.




آسمان، خورشید

آدمی، شمشیر.

آسمان، زیباترین چشم جهان را.

آدمی، سلّول سه در چار.

آسمان، باران

آدمی، باروت.

آسمان، یک باغ روز افزون

آدمی، یک بمبِ بی افشار.


بیست و سوم بهمن نود و شش



گل

خیز که در کوه و دشت خیمه زد ابر بهار

مست ترنم هزار ، طوطی و دراج و سار ، بر طرف جویبار ، کشت و گل و لاله زار ، چشم تماشا بیار

خیز که در کوه و دشت خیمه زد ابر بهار

خیز که در باغ  و راغ قافله گل رسید 

باد بهاران وزید ، مرغ نوا آفرید ، لاله گریبان درید ، حُسن گل تازه چید ، عشق غم نو خرید

خیز که در باغ و راغ قافله گل رسید

بلبلکان در صفیر صلصلکان*در خروش

خون چمن گرم جوش ، ای که نشینی خموش ، در شکن آیین هوش ، باده معنی بنوش، نغمه سرا گل بپوش

بلبلکان در صفیر صلصلکان در خروش

حجره نشینی گذار گوشه صحرا گزین

بر لب جویی نشین ، آب روان را ببین ، نرگس ناز آفرین ، دل فرودین ، بوسه زنش بر جبین

حجره نشینی گذار گوشه صحرا گزین

دیده معنی گشا ای زعیان بی خبر

لاله کمر در کمر ، خیمه آتش به بر ، میچکدش بر جگر ، شبنم اشک سحر، در شفق،انجم نگر

دیده معنی گشا ای زعیان بی خبر

خاک چمن وانمود راز دل کائنات

بود و نبود صفات ، جلوه گریهای ذات ، آنچه تو دانی حیات ، آنچه تو خوانی ممات ، هیچ ندارد ثبات

خاک چمن وانمود راز دل کائنات.

* صلصل نام دیگر فاخته است.

اقبال لاهوری




باغ من / مهدی اخوان ثالث



 آسمانش را گرفته تنگ در آغوش

ابر ، با آن پوستین سرد و نمناکش.

باغ بی برگی ،

روز و شب تنهاست ،

با سکوت پاک غمناکش.


ساز او باران ، سرودش باد،

جامه اش شولای عریانی ست.

ور جز اینش جامه ای باید ،

بافته بس شعلۀ زرتارِ پودش باد.


گو بروید ، یا نروید ، هرچه در هرجا که خواهد ، یا نمی خواهد.

باغبان و رهگذاری نیست

باغ نومیدان 

چشم در راه بهاری نیست.


گر ز چشمش پرتو گرمی نمی تابد ، 

ور به رویش برگ لبخندی نمی روید ؛

باغ بی برگی که می گوید که زیبا نیست؟

داستان از میوه های سر به گردونسای اینک خفته در تابوت پَستِ خاک می گوید.


باغ بی برگی 

خنده اش خونیست اشک آمیز.

جاودان بر اسب یال افشان زردش می چمد در آن 

پادشاه فصل ها ، پاییز.


ماه ای ماه بزرگ / فروغ فرخزاد



در تمام طول تاریکی

سیرسیرکها فریاد زدند

ماه ای ماه بزرگ

در تمام طول تاریکی

شاخه ها با آن دستان دراز

که از آنها آهی شهوتناک

سوی بالا می رفت

و نسیم تسلیم به فرامین خدایانی نشناخته و مرموز

و هزاران نفس پنهان در زندگی مخفی خاک

و در آن دایره سیار نورانی شبتاب

دغدغه در سقف چوبین

لیلی در پرده

غوکها در مرداب

همه با هم ‌ ‚ همه با هم یکریز

تا سپیده دم فریاد زدند

ماه ای ماه بزرگ .


در

تمام طول تاریکی

ماه در مهتابی شعله کشید

ماه

دل تنهای شب خود بود

داشت در بغض طلایی رنگش می ترکید.


گریز / هوشنگ ابتهاج


از هم گریختیم

وآن نازنین‌پیالهٔ دلخواه را، دریغ

بر خاک ریختیم!

جان من و تو تشنهٔ پیوند مهر بود

دردا که جان تشنهٔ خود را گداختیم


بس دردناک بود جدایی میان ما

از هم جدا شدیم و بدین درد ساختیم

دیدار ما که آن‌همه شوق و امید داشت

اینک نگاه کن که سراسر ملال گشت

وآن عشقِ نازنین که میان من و تو بود

دردا که چون جوانی ما پای‌مال گشت!


با آن‌همه نیاز که من داشتم به تو

پرهیز عاشقانهٔ من نا گریز بود

من بارها به‌سوی تو بازآمدم؛ ولی

هربار دیر بود!


اینک من و توایم، دو تنهای بی‌نصیب

هر یک جدا گرفته ره سرنوشت خویش

سرگشته در کشاکش طوفان روزگار

گم کرده هم‌چو آدم و حوا بهشت خویش




 غم‌ سرِ دلم نشسته بود
آمدی
موعد گلاب بود
قطره قطره آب می‌شدی و من
                      پاک می‌شدم
   (یا به‌قول تو هلاک می‌شدم)

چیزی از دلم در این کتیبه
جا نمانده است
  (هنوز هم هلاکتم!)

 راستش هنوز عصرها
محو کوچه‌ام
       پاکِ پاک

روشنم کن ای چراغ گردسوز آسمان
ماهِ چارده
سرنوشتِ تیر برق‌هایِ کوچه نیز روشن است
سرنوشتِ من ولی.

وقت رفتن است
این صدایِ احتضارِ روحِ عاشقِ من است
رسمِ شاعرانِ خسته
                         بی‌بهانه مردن است

 
باز موعدِ گلاب شد
غم سرِ دلم نشسته است

ای گلِ محمدی
سال‌هاست داغِ تو
سینه‌ی مرا کبود کرده است
باز هم بگو
          کجای این کتیبه درد می‌کند!


امروز

با سال های رفته بر باد

یاد تو کردم ای عروسک

یادت می آید کودکی را

با یک دل کوچک که پر بود از معما

هر روز می آمد سراغت

هر روز رازی را

پچ پچ کنان در گوش تو می گفت

 

آن روزها بازی چه شیرین بود

هرچند یک احساس و هم  آلود

از پشت رویاها مرا می خواند

بغضی که می تر کید

شاید خبر می داد

از آتش پائیز ویران گر

هر گز نگفتی ای عروسک

خوشبخت یعنی چه؟

 

پائیز آمد، کودکی پژمرد

اما بهار سبز چشمان تو تا امروز پا برجاست

پیراهنت روشن تر از آب

                                   هم رنگ دریاست

 

بغضی نمی گیرد گلویت را

رنجی نمی آزاردت

سال بدی در قلب تو زخمی نمی روید

اما نگفتی ای عروسک

معنای خوشبختی همین است



این یکی برایت غزلی می‌خواند که بیت آخر آن فقط یک مصراع دارد؛ یکی دو جمله غزل هم به زبان انگلیسی است. آن یکی برایت شعر سپید می‌خواند؛ جمله‌های شعر او نامفهوم است. چیزی شبیه هذیان‌های بیماری که تب شدید دارد. آن دیگری پشت تریبون می‌آید و پشت به جمعیت، یعنی رو به دیوار شعر می‌خواند. همه اینها می‌گویند که در شعرشان ساختار شکنی کرده‌اند. بعد درباره «ژاک دریدا» حرف می‌زنند که نظریه ساختارشکنی از اوست.

خیال می‌کنی که این بازی شگفت فقط مربوط به جلسات ادبی است، اما وقتی می‌بینی و می‌شنوی که این ترکیب جادویی، یعنی «ساختارشکنی» فراگیر شده و حتی در دعواهای ی به کار می‌رود که فلانی نامه ساختارشکن نوشته یا حرف‌های ساختارشکنانه زده است؛ در می‌یابی که نظریه‌های ادبی چه کار برد وسیعی دارند، تا آنجا که نگاهبانان امنیت اخلاقی جامعه نیز از آن‌بهره می‌برند تا هشدار بدهند که با پوشاک و آرایش ساختارشکن برخورد خواهد شد.

وقتی در مقاله یک منتقد ادبی درست و حسابی می‌خوانی که شاعر برای ساختارشکنی باید به ترور زبان بپردازد؛ وحشت می‌کنی، وحشت، نه از بابت ترور زبان، بلکه از این جهت که انگار حتی منتقدان ادبی هم به جمع جوانان جویای نام و تمداران و بزرگان اهل تمیز پیوسته‌اند که به تدریج عادت ناپسند مطالعه و تفکر را ترک کرده‌اند و تمام وقت ارزشمندشان صرف حرف زدن و مصاحبه و نوشتن می‌شود.

حالا در این مجمع اهل فضل که همگی درباره مفهوم ساختارشکنی تـوافق دارند و یکدل و همزبان شده‌اند، به ویژه در محافل ادبی که جولانگاه اصلی ساختارشـکنی است؛ از جمیع جهات و به هر نحو ممکن اگر جرأت داری بگو که برادرجان! ساختارشکنی به این جست و خیزها ربطی ندارد. اصلاً ساختارشکنی،‌بیش از آن که به مولف و شاعر مربوط باشد،‌به مخاطب و منتقد و تحلیل‌کننده اثر مربوط است.

ساختارشکنی روشی است برای برداشت و تفسیر از متن ادبی و فلسفی و حاصل نظریه‌ای است در زبان‌شناسی که نوشتار را برگفتار مقدم می‌دارد. زیرا در گفتار، گوینده و مخاطب حاضرند و مفاهمه و انتقال مقصود سهل‌تر است؛ اما در نوشتار، مولف غایب است. بنابراین امکان برداشت‌های متفاوت از متن و گریز از تک معنایی فراهم است. در نظریه ساختارشکنی.

ـ ببین دوست عزیز! همه اینها که می‌فرمایی درست؛ اما این روزها کسی حوصله این بحث‌ها را ندارد. فعلاً که ساختارشکنی در جامعه همین‌طوری جا افتاده است و همه همین طوری یک برداشتی برای خودشان دارند. بی‌خود خودت را به زحمت نینداز و حرف‌های ساختارشکن مطرح نکن که حوصله‌اش را نداریم!


پرنده روی تورا دید و یاد گلشن کرد

زباغ آینه آغاز شکوه کردن کرد

پرنده بال زدورفت ودختر تصویر

ستاره های سرشک مرا به گردن کرد

پرنده بال زد و رفت وباغ آینه را

تهی ز زمزمه ونغمه چون دل من کرد

پرنده بال زد و رفت ومرغک قالی

زبال سوخته آغازشکوه کردن کرد

پرنده ها، نه درآیینه برف می بارد

که باز جامه ی عریانی تو بر تن کرد



یکی از معدود شاعرانی که توانسته بود از حیث ذهن و زبان و تکنیک و هندسه ترکیب الفاط در غزلهایش به حافظ نزدیک شود مرحوم نوذر پرنگ بود.پیش از نوذر پرنگ شاعرانی که دست  به تقلید غزلهای حافظ یازیده بودند صرفا از مرحله تقلید زبانی فراتر نرفته بودند اما این شاعر خلاق به مدد نازک خیالی و خلق تصویر های سور رئالیستی در عین استفاده از زبان دست فرسوده غزلهای قدمایی توانسته بود به این کلمات جان تازه ای ببخشد و معنا و مفهومی غیر از مفاهیم کلیشه ای غزلهای سنتی را بیافریند.

البته این ویزگی منحصر به فرد در سایه ممارستهای زبانی و پشتوانه احاطه استادانه نوذر به ادبیات جدید و قدیم حاصل شده . اصولا اساس نزدیک شدن به اندیشه و زاویه دید حافظ نزدیک شدن به زاویه دید این شاعر اندیشمند است. یعنی ایجاد نوعی قرابت و هم ذات پنداری با حافظ و مضایق زمان او نه تقلید سطحی اززبان و اصطلاحات کلیشه ای.در آیینه غزلهای نوذر تب و تاب و اضطرابهای زندگی روزمره بازتاب می یابد  که به تعبیر حافظ شناس بزرگ بها الدین خرمشاهی چون منشور در برابر نور به رنگهای گوناگون جلوه می نماید.



درخت ها را هرچند پیر و خشکیده

به یمن نو شدن سال جلوه خواهم داد

شکوفه هایش هر چند کاغذی باشد

پرنده هایش هرچند

به ضرب کوک طرب ساز

و ابر و باران را ، جلوه بهاران را

بخار سازی برقی کفاف خواهد داد


بگو بگویند این سان بهار مصنوعیست

بگو بگویند این با تمام دنیا لج

به رغم این قد کج

هنوز خود را شمشاد وار می داند

برغم دیدن چین بر جبین آیینه

هنوز خود را با اقتدار می داند

هنوز می خواهد

بزعم خویش تمسخر کند کهولت را


چه اعتنا که بگویند خواجه ای که منم

اگر چه می داند 

که خانه ویرانست

هنوز در پی تعمیر نقش ایوانست!


بهار ۹۸


محمد رضا راثی



تا دیروز که اخبار و تحلیل‌های صد ‌من یه غاز عده‌ای را می‌خواندی از این که هنوز در این مملکت زنده‌ای تعجب می کردی. این که ما به زعم این حضرات مشتی دلار جمع کن و دلال هستیم که به دست خودمان باعث می‌شویم شرکت‌های خودرو‌ساز هر زباله‌ای را به بالاترین قیمت به ما بفروشند، این که ما با عدم اتحاد و ایجاد تقاضای کاذب یکدیگر را از بین می‌بریم، این که ایرانی حقه‌باز و دروغگو، چاپلوس و ترسوست و هزاران صفت دیگر که معلوم نیست از کدام توبره آن‌را جسته و نثار یکدیگر می‌کنیم. می‌گویند ایرانی امروز دیگر حاضر نیست  مانند دهه شصت روی مین برود یا حتی غذایش را با همسایه قسمت کند. می‌گویند مهر و نوع‌دوستی از این سرزمین رخت بربسته است. می‌گویند اگر قومیت‌ها کمی فضا داشته باشند یکدیگر را از دم تیغ می گذرانند و اعلام استقلال می‌کنند. 

سیل امسال ما را شست و چهره خاک‌خورده از رنج قرن‌ها را آشکار کرد. مردمی که به هم کمک کردند در خانه‌شان را گشودند، کاسب‌هایی که اتوموبیل‌ها و گوشی‌های از کار افتاده را بدون پول تعمیر کردند، هتل‌ها و رستوران‌هایی که بدون پول سرویس دادند، مردمی که با فقر دست و پنجه نرم می‌کنند اما مهربان هستند. مردمی که سفره خالی‌شان را باهم قسمت کردند. و این زمستان اندک اندک به پایان می‌رسد روسیاهی‌اش هم ماند به سلفی‌بگیران یاوه‌گو، تراکتورسواران پورشه‌باز و سارقانی که به کاهدان زدند و اعتماد را یدند. 



به ابزورد بپیوندید 

@Absurdmindsmedia



فروغ فرخزاد در میان شاعران این روزگار « شاعری شهری» است. او دردها و دغدغه های انسان شهرنشین معاصر را بیش از هر کس درک می کند و به تصویر می کشد.به این دلیل او را باید  یکی از مدرن ترین و امروزی ترین شاعر معاصر در عرصه " اندیشه " و "زبان" و "ساختار شعر" دانست. ذهنیت  فروغ نه مثل نیما در روستاها و جنگلهای مازندران می گذرد و نه چون اخوان در حال و هوای خراسان کهن و پندارهای باستانی و " مزدشتی " جاری است و نه چون سپهری در فضای عرفان هند نفس می کشد و حتی از شاملو با آن زبان  باستانگرای بیهقی وار بسیار امروزی تر می نماید!
فروغ  , بویژه در آغاز جوانی ، منتقد پرشور سنتهای اجتماعی و اخلاقی بود و با بیان بی پرده احساسات نه  بر چهره هنجارهای رایج احلاقی و سنتی  ناخن می کشید…البته کسانی هم – لابد قربة الی الله ! – فروغ جوان را در این عرصه تشویق می کردند.( در اولین تپشهای عاشقانه قلبم که نامه های او به پرویز شاپور است به برخی از این افراد , مثل شجاع الدین شفا و علی دشتی و سعید نفیسی که همه از صاحب منصبان فرهنگی  آن دوره اند، اشاره شده است.)
اما این تمامی ماجرا نیست. فروغ در سالهای کمال اندیشه و شعر خویش به  منتقد  دنیای مدرن و مناسبتهای  حاکم برآن که  چه بسا به مسخ انسان و ارزشهای انسانی  در مسلخ ماشین  انجامیده مبدل می شود.  فروغ را بیشتر " شاعری ایستاده در مصاف هنجارهای اخلاقی" شناسانده اند و این بعد از شخصیت او - به عنوان منتقد مدرنیسم - مغفول مانده , لذا در اینجا به بازخوانی نمونه هایی از شعر او با این نگاه  می پردازیم:
فروغ در شعر" آن روزها رفتند" با بیانی نوستالژیک از فضاهای سنتی و قدیمی با حسرت یاد می کند و سرانجام از زنی سخن می گوید که " در ازدحام پر هیاهوی خیابانهای بی برگشت "  (تولدی دیگر ,ص 16 ),  و فضاهای شهری امروز به غربت رسیده و" اکنون زنی تنهاست!" فروغ در" آیه های زمینی" که روایتی است سهمناک از دنیای آخرامانی بشریت امروز بر " مرگ خورشید " مویه می کند :
خورشید مرده بود
و هیچ کس نمی دانست
که نام آن کبوتر غمگین
کز قلبها گریخته ایمان است! (همان , ص 95)
او گاه به "این حقیقت یاس آور " اندیشه می کند که " زنده های امروزی چیزی جز تفاله یک زنده نیستند" (همان , ص 101) و معتقد است :
شاید که اعتیاد به بودن
و مصرف مدام مسکن ها
امیال پاک و ساده انسانی را
به ورطه زوال کشانده است ( همان , ص 102)
اما شعر " ای مرز پرگهر" (ص 134 – 143) سراسر هجویه ای است بر زندگی مصرفی  که در آن سالها با لفافه ای از وطن پرستی باسمه ای و " افتخارات تاریخی" بزک شده بود و تبلیغ می شد!
او در شعر بلند " ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد " از " ناتوانی دستهای سیمانی " سخن می گوید( ص 33) به نظر او زبان گنجشکان که "زبان زندگی" و طبیعت است در کارخانه که نمادی است ازدنیای صنعتی امروز می میرد:
زبان گنجشکان یعنی : بهار . برگ . بهار
زبان گنجشکان یعنی : نسیم . عطر . نسیم
زبان گنجشکان در کارخانه می میرد ( ایمان بیاوریم…ص 39)
او در همین شعر از "جنازه های خوشبخت " می گوید که" در ایستگاههای وقتهای معین/ و در زمینه مشکوک نورهای موقت/ و شهوت خرید میوه های فاسد بیهودگی" , " در چار راهها نگران حوادث اند" و بناست چون قهرمان عصر جدید چاپلین" در زیر چرخهای زمان " له شوند! (همان , ص 41) 
او می پرسد: آیا  " پیغمبران" _که گویا در اینجا فیلسوفان دنیای جدیدند – " رسالت ویرانی را با خود به قرن ما آورده اند / و این انفجارهای پیاپی/ و ابرهای مسموم / آیا طنین آیه های مقدس هستند؟!"  لذا او از انسان قرن بیستم که قدم به کره ماه می نهد می خواهد که " تاریخ قتل عام گلها" را بنویسد!( همان , ص 63)
شاعر تولدی دیگر در "پرنده فقط یک پرنده بود" پرنده را که نماد رهایی و زندگی است در برابر نمادهای زندگی مدرن ، مثل "رومه" و " چراغهای خطر " آورده است:
پرنده کوچک بود
پرنده فکر نمی کرد
پرنده رومه نمی خواند.
پرنده روی هوا
و برفراز چراغهای خطر
در ارتفاع بی خبری می پرید
و لحظه های آبی را
دیوانه وار تجربه می کرد (ص ۱۳۳) 
فروغ در "دلم برای باغچه می سوزد" توصیفگر نزاع سنت و مدرنیسم در جامعه ماست . او در کنار پدری که " از صبح تا غروب شاهنامه و ناسخ التواریخ می خواند " و نماد شخصیتهای منجمد سنتی در دیار ماست ، به خواهر و برادری اشاره می کند که از آن سوی بام افتاده اند و یکی " به فلسفه معتاد است " و ادعای روشنفکری دارد و دیگری " خانه اش در آن سوی شهر است/ او در میان خانه مصنوعیش/ با ماهیان قرمز مصنوعیش/ و در پناه عشق همسر مصنوعیش/ در زیر شاخه های درختان سیب مصنوعی/ آوازهای مصنوعی می خواند….و حمام ادکلن می گیرد" (همان , ص 75) و در این میان , و در جنگ مغلوبه سنت و مدرنیسم ،تنها فروغ است که به عنوان یک منتقد راستین نگران باغچه (= جامعه ) و گلهای آن است!



من پرچمم را

این پرچم برآمده از اوج آرزو

این پرچم گرفته نشان از فراز جان

این پرچم بلندمقام شکوهمند

این پرچم شریف که آن را

با تار و پود روح و روانم تنیده‌ام

همواره هر کجا بروم

همراه با خودم

بر دوش می‌کشم

و پیش می‌برم.

 

این پرچم هماره سرافراز

این پرچم همیشه و هرجا در اهتزاز

دارد سه رنگ روح‌نواز

ایمان و آرمان و امید.

من پرچمم را

با رنگهای آبی و سرخ و سپید

و در میان آن

نقش و نشان تابش خورشید

هرگز جدا نمی‌کنم از خود

هرگز رها نمی‌کنم آن را

تا سرنگون شود

و بر زمین بیفتد.

من پرچمم را

همراه با خودم

تا آن زمان که نیروی رفتار در من است

و قدرت تکاپو و جنبش

تا آن زمان که پیش توانم رفت

بر دوش می‌کشم

در حال اهتزار

و می‌برم به سوی افقهای آرزو.

 

یکبار در میانه‌ی راه

مردی جوان که سوت‌ن رهسپار بود

وقتی به من رسید

و قامتم را

در زیر وزن روح وزینم خمیده دید

پرسید:

ای ره‌نورد خسته‌ی افتاده از نفس!

با قطره‌های داغ عرق بر جبین خود

با پرچمت به دوش کجا می‌روی چنین؟

آرام و کندپو

این بار از برای تو و شانه‌های تو بیش از حد

سنگین نیست؟

 و زیر وزن آن

از پای درنمی‌آید روح سرکشت؟

 

یکبار هم زنی

وقتی که دید

در زیر بار پرچم خود رفته‌ام فرو

و رنج می‌کشم

بیش از حدود تاب و توان تحملم

پرسید مشفقانه:

این پرچم ارزشش را دارد؟

و ارزش کشیدن این‌قدر رنج را؟

گفتم که این عزیزتر از جان

از هرچه در جهان دارم

باشد عزیزتر

زیرا که این همیشه سرافراز

تفسیر زندگی پر از افت و خیزم است

معنای هستی من و تعبیر بودنم.

هرگز رها نمی‌کنم آن را

هرگز زمین نمی‌نهمش تا که زنده‌ام.

 

این پرچم سه‌رنگ همیشه در اهتزاز

با رنگهای روشن و گیرای دل‌نواز

می‌گویدم که مایه‌ی والایی من است

با او منم همیشه توانمند و سرفراز.







در پیاده رو دو تن 

راه می روند 

یک نظامی میانه سال 

یک زن جوان 


 در پیاده رو دو دل 

 اضطراب می خورند 

یک معلم جوان. 

یک پزشک بی خیال.  


در پیاده رو دو صید. 

بوی ترس می دهند 

مادری عجول. 

کودکی حواس پرت.


 در پیاده رو دو عاطفه دو عشق 

 راه.یا به وعده گاه می روند 

دختر ی سیاه 

دختری سفید. 


در پیاده رو 

ناگهان دو انفجار روی می دهد

و دو آرزوی پاره پاره.


 آه، 

در پیاده رو. 

بصره وهرات گریه می کنند. 

۸۷/۳/۸




کتاب از ترمه و تغزل برگزیده ایست از غزلهای مرحوم حسین منزوی شاعر زنجانی که یکی از پیشتازان غزل معاصر با مضامین  و تصویر آفرینی بدیع می باشد که البته توسط خود شاعر انتخاب شده اما به اعتقاد بسیاری از اهل نظر معمولا بهتر است انتخاب برگزیده شعر ها با توجه به برخورد عاطفی و نه منتقدانه ای که شاعر  دارد توسط فردی دیگر صورت گیرد تا خواننده بتواند در این فرصت و مجال کوتاه یک دور نما و اشراف جامعی به آثار شاعر داشته باشد. در غزلهایی چون


نشکنی ای کوزه سفالی عاشق

شیشه عمر منی نه اینه دق

توانایی های این شاعر قدرت مند و خلاق نشان داده نمی شود و مع الاسف 30 در صد انتخابهای شاعر کارهای متوسطی هستند که در کنار غزلهای طراز اول شاعر بسیار ناهماهنگ می نمایند.





باز گنجشکان عاشق

                                  در نگاهت

                                          لانه می‌سازند



مثل نفس کشیدن شعر می‌‌نویسم

بعد از ظهر روز شنبه مورخ ۲۶ ماه مهر در سومین روز از نمایشگاه بزرگ کتاب کرمان مجموعه‌ی شعر حمید نیک نفس با عنوان چغوک او چکو” رونمایی شد. در این مراسم وحید محمدی و محمدعلی جوشایی؛ معاونین اداره کل فرهنگ و ارشاد اسلامی و جمعی از هنرمندان استان از جمله سیدجلال طیب، مهدی محبی کرمانی، علی اکبر کرمانی نژاد، علیرضا هاشمی نژاد، محمدرضا هاشمی نژاد، سعید کوشش، مجتبی و در غرفه‌ی نشر نون حضور به هم رساندند. کتاب مذکور در شمارگان ۱۱۰۰ نسخه توسط نشر نون” چاپ شده و برای اولین بار در نمایشگاه کتاب کرمان عرضه می‌گردد. ناشر این مجموعه چغوک او چکو” را چنین معرفی می‌کند:  «مجموعه شعر «چُغوکِ اُوْچِکو» اثر شاخص حمید نیک‌نفس است که شامل دوبیتی‌های با گویش کرمانی است. نیک‌نفس در این کتاب سعی کرده کلمات و عبارت‌های فراموش‌شده و یا کمتر استفاده‌شده‌ی گویش کرمانی را یادآوری کند.»

خبرنگار استقامت” به مناسبت رونمایی«چُغوکِ اُوْچِکو» با حمید نیک نفس؛ شاعر و طنزپرداز نام‌آشنا گفت و گوی کوتاهی انجام داده‌است که پیش رو است.

آقای نیک نفس به استقامت می‌گوید: «خیلی وقت است از اینکه اصطلاحات زیبای کرمانی فراموش شود، دل نگرانم و این دغدغه را دارم، به همین دلیل سعی کردم تا به سهم خودم در حفظ آنها بکوشم.»

وی می‌افزاید: «البته به این نکته اذعان دارم که صدا و سیمای استان هم در جهت حفظ لهجه‌ها و گویش‌های مختلف استان تلاش کرده اما انتقادی هم که به آنها وارد است این است که در بسیاری موارد به صورت غیرکارشناسانه با این مهم برخورد می‌کنند و همین مساله باعث می‌شود خیلی وقت‌ها لهجه‌ی کرمانی و شهرستان‌های دیگر این استان جنبه‌ی فکاهی و لودگی پیدا کنند و شیرینی‌های آن در این میان قربانی شود.»

شاعر مجموعه‌ی «چُغوکِ اُوْچِکو» معتقد است: «دوستان صدا و سیما البته یک معذوریت دیگر هم دارند و آن هم این است که فرمت کار آنها صوتی و تصویری است، در حالی که خیلی وقتها تنها فرم نوشتاری و مکتوب گویش می‌تواند دقایق و ظرایف لهجه را ثبت کند و به سمت فکاهه نرود.»

حمید نیک نفس درباره‌ی تاریخچه‌ی سرایش این مجموعه به خبرنگار استقامت می‌گوید: «من با تکیه بر حافظه‌ی شخصی و شنیده‌هایم از لالایی‌ها، دوبیتی‌ها و ضرب‌المثل‌ها در طول زندگی در حدود ۲۰۰۰ دوبیتی با گویش کرمانی و شهرستان‌های مجاور مثل رفسنجان و سیرجان و بردسیر و زرند سروده بودم و معتقدم اشتراکات ساختاری فراوانی بین این لهجه‌ها وجود دارد، اما همه‌ی آن دوبیتی‌ها را گم کردم و خیلی خوشحالم که آن مجموعه‌ی دو هزار بیتی را گم کردم به این‌دلیل که در این بین به کتاب تاریخچه‌ی فرهنگ (آموزش و پرورش) کرمان از بدو تاسیس تا سال‌های میانی دهه‌ی پنجاه برخوردم، که به همت زنده‌یاد دکتر باستانی پاریزی منتشر شده بود و در انتهای آن مجموعه‌ای از ضرب‌المثل‌ها و ترانه‌ها و آداب و رسوم کرمان شرح و تفصیل شده بود، موخره‌ی آن کتاب برای من منبع سرایش این دوبیتی‌ها شد.»

این شاعر می‌افزاید: «این دوبیتی‌ها به شیوه‌ی الفبایی، از الف” تا ی” تنظیم شده‌اند.» و ادامه می‌دهد: « قالب دوبیتی، برای مخاطب عام، یک قالب شناخته شده و آشنا است، از همین روی من هم برای  ارتباط بیشتر با مخاطب عام این قالب را برای سرودن انتخاب کردم.»

حمید نیک نفس وعده‌ی چاپ کتاب بعدی خود در همین حوزه‌ را هم به ما می‌دهد: «حوزه‌ی لهجه‌های بومی ظرفیت بالایی دارد و من یک مجموعه‌ی دیگر را با محوریت ضرب المثل‌های کرمانی آماده دارم که امیدوارم بزودی آماده‌ی چاپ شود.» او می‌افزاید: «در چغوک او چکو، بیشتر مخاطب محور بوده‌ام و هدف اصلی‌ام ثبت اصطلاحات کرمانی بوده‌است با این هدف که در اذهان مخاطب‌ها بماند، اما گمان می‌کنم، مجموعه‌ی بعدی‌ام که بر مبنای ثبت ضرب‌المثل‌ها است، شاعرانگی قوی‌تری دارد.» حمید نیک نفس پیش از این مجموعه‌شعری با عنوان ساعت کلاغ” هم با نشر نون” منتشر کرده است و از طرفی بنا بر تصریح خودش، در حدود ده هزار بیت طنز  هم سروده‌است. این شاعر و طنز پرداز  پرکار در پاسخ به این پرسش که شما چگونه وقت می‌کنید این همه شعر بنویسید می‌گوید: «من به جای نفس کشیدن شعر می‌‌نویسم.»

از او بابت چاپ شعرهای طنزش می‌‌پرسیم و پاسخ می‌شنویم: «امیدوارم بتوانم از بین شعرهای طنزم گزیده‌ای را که به ماهیت و تعریف واقعی طنز نزدیک‌تر است چاپ کنم و از فکاهه فاصله بگیرم. پایان بخش سخن، یک دوبیتی با لهجه‌ی کرمانی است که حمید نیک نفس از چغوک او چکو برایمان می‌خواند.

عزیزم ورگلیدی، ور گلیدی / سه چار پن روزیه، ملم نمی‌دی / اگر ملم ندی، وامی‌سرنگم / حلالم کن شتر دیدی ندیدی

لازم به ذکر است که چغوک او چکو به معنی گنجشک خیس است.)



سلام، نوبهارجان!

        خوش آمدی!

               فقط بگو

               به راهِ آمدن ندیدی ابر را؟

                                        تگرگ را؟

                                         نشانگانِ مرگ را؟




#محسن_صلاحی‌راد 

تهران، ۲۳ اسفند ۱۳۹۷



‍ سال ها می رفت و ما با خویش می گفتیم :

« می رسد روز خوشی

                             ابر بزرگی

                                           زین حوالی

تا بریزد بر سر بخت 

                          از کنار دامنش

بارانی از 

             درّ و لآلی »


ـ روزگاری رفت و خود از شوخی ایّام

ما نمردیم و رسید آن روز شاد ِ آرزوهای خیالی 

روز شادی 

روز باران

روز سبزی که به رویاهایمان

می شد در آن واکرد شادان

                                پرّ و بالی ـ


آه

   امّا

ابر باران گشت و 

                      باران سیل و

                                        سیل انگار

عقده های سالیان انزوایش را

                                   برسر ما کرد خالی

وینچنین ابر بزرگ آرزوهامان

یادگار ماندگار روزگاران شد

سیلی ِ

        سِیلی

               که زد

بر صورت زرد اهالی

تا که هر کس را که می بینیم

زیر لب با خویش می گوید :

« خوش به حال پیش از اینها

 خوش به حال 

                  روزگار

                             خشکسالی .»

                                                

                                                        30/1/98


#معراجیـسیدمرتضی

 @walehane



باران نسیم ابر

دریا درخت صاعقه ، هریک

در دست پینه بسته ذهن من

خشتی ست

خشتی که با ملاط تخیل

وقتی که روی هم بگذارم

بالقوه می تواند باشد

یک شاهکار کامل معماری کلام

با این قیاس و صغری کبری

من سالهای سال

یک دست جام باده و یکدست زلف یار .‌‌

ای وای من چه گفتم 

            تصحیح می کنم 

عینک به چشم و خط کش و نقاله در کنار 

ترسیم کرده ام

بسیار شاهکار 

بسیار کاخها که شکوه و جلالتش

پهلو زند به قصر مدائن

کم سو کند فروغ کرملین را

اما زمان اجرا

این نقشه های بی نقص

بر می خورد به ناظر لج بازی

تا با بهانه های کذایی که هر کدام

اسباب دور باطل کسب مجوز است

از بعد چند مرحله سگ دو زدن میان رئیس و مدیر کل


آلونکی بماند از آن قصر

من سالهای سال

معمار خانه های کج و معوجم هنوز



اردیبهشت ۹۸


یانیس ریتسوس

این جا
درست در میانِ تشویشِ اتاق
در تنگاتنگ کتاب‌های غبار گرفته
و چهره‌های فرتوت بر بوم،
در پستوی آری و خیرِ هزاران سایه،
نواری از نور کشیده شده است
همین‌جا بود
که آن شب
تو عریان بودی



بانو نسرین آهنگی ، را به عنوان یک بانوی فرهنگ دوست و دغدغه مند می شناسم و افتخار این را داشته ام که در جلسات متعدّدی در خدمت این عزیز، نیوشای اشعار خوب و پر مغزشان باشم و از این که بانویی در سرزمین عزیزمان – با این فرهنگ و پیشینۀ غنی – ، تا این حد به ادبیّات و هنر پر افتخارمان عشق می ورزد بر خود می بالم و احساس شعف می کنم.

     واقعیّت امر این است که شتابناکی زندگی های مدرن و سرعت سرسام آور آن و تغییر و تحوّلاتی که به چشم به هم خوردنی به وقوع می پیوندد و حتّی فرصت تفکّر و تأمّل را نیز از انسان امروز گرفته است ، باعث شده تا افراد جامعۀ امروز شاید ناخواسته  از هنر و شعر فاصله بگیرند و این وسط شاید اقبال با انواع شعر کوتاه باشد که زمان کمی از خواننده می گیرد و خوانندۀ شعر امروز ، بنا بر اقتضایات حاکم، گرایشی افراطی به سمت و سوی این نوع سرایش دارد و اقبال دوبارۀ قالب هایی، چون : طرح ، دوبیتی، رباعی و حتّی قالب های تازه تآسیسی، چون نو خسروانی و… از این مشرب ، آب می خورند.

     و امّا در خصوص شعر امروز نیز پیرو صحبت هایی که در آثار و تألیفات مسبوق از بنده ـ شاید ـ خوانده و شنیده باشید، معتقدم شعر امروز، نیاز به بانوان شاعر خوب و قدرتمندی دارد که پایاپای مردان، نقش و خصوصیّات نگی شعر را به رخ شعر بکشند و احساسات خود را در قالب آفرینش نه شان ، به شعر امروز تحمیل نمایند. اتّفاقی که متأسّفانه در شعر امروز زبان پارسی ، بسیار کم رنگ به چشم می آید و علّت این کم رنگی و به چشم نیامدن شعر شاعران زن، از زوایای گونه گونی قابل بررسی است که در این مجال نمی خواهم به آن بپردازم و فقط به ذکر این نکته بسنده می کنم که به عنوان یک فعّال و منتقد این سرزمین، چند سالی ست وظیفۀ خود دانسته ام تا  به اشعارچند بانوی خوش فکر و مستعد در حوزۀ شعر بپردازم و به نوبۀ خود، کارهایی نیز انجام داده ام که امیدوارم با جدّی گرفتن این موضوع از طرف خود بانوان مستعد و علاقه مند برای ورود به حوزۀ تخصّصی شعر  و دوستان متولّی و استادان، در آینده  شاهد حضور چشمگیر بانوان شاعر در سطح بالا با احساس و عواطف رنگارنگ و اندیشه های نه شان باشیم.

    بانو نسرین آهنگی را نیز به خاطر داشتن حس و عاطفه ای سرشار و پشتکاری ستودنی که در کمتر کسی دیده ام ، می ستایم و به این بانو به عنوان یکی از شاعران خوب و تأثیرگذار ، خاصّه در چند سال آتی چشم دوخته ام و امید فراوانی دارم اگر همین سعی و اهتمام ایشان در کنار چند پارامتر دیگر قرار بگیرد و ادامه بیابد، نام ایشان را به عنوان یکی از ن تأثیرگذار و شعر ایشان را به عنوان شعری فراگیر که بازگوی هنرمندانۀ احساس خیل کثیری از ن این سرزمین باشد، ببینیم و بستاییم. مشخصّۀ بارز بانو آهنگی در اشعارش، زبان و حسّ نۀ بکر شان هست که خوانندۀ مطلّع را به این امر متمایز فراخوان می دهد و این لایه های نۀ احساسی در کلمات شعرش موج می زند:

دریا دریا،با تو سفر خواهم کرد               دنیا دنیا، بر تو نظر خواهم کرد

جنگل  جنگل چوسبزه های وحشی        باران  باران، ازتوگذرخواهم کرد

   البتّه هنوز زبان شعری ایشان ، آن استحکام و قوام لازم را ندارد، ولی رگه هایی که بروز می دهد ، خبر از آینده ای درخشان و روشن دارد که بتواند این احساس آهنگین و رنگین را در زبانی به روزتر و سخته تر به مخاطبان شعرش عرضه بنماید. شاعر باید هر روز بتواند از نو متولد بشود و ابژه های شعر زمان خود را به خوبی باز شناسی کند و در شعرش نقش و جایگاهی در خور  ، بدان ها وابگذارد.  خانم آهنگی نیز از این امر مستثنی نیست و باید با مطالعۀ شعر معاصر ایران و الگوگیری از زبان و کانسپت شعر موفّق ، هر چه بیشتر خود را هماهنگ تر بسازد  تا جایی برای هیچ نوع اضافات و حشوی در بیان و زبان شعرش باقی نگذارد.

   شایان ذکر است که اخیراً مجموعۀ شعر این بانوی شاعر با عنوان ” نفسی برای پرواز ” توسّط مؤسّسۀ انتشاراتی آثار برتر به چاپ رسیده است که در برگیرنده تعدادی از غزل ها، مثنوی و رباعی های این شاعر ارجمند است.  برای این شاعر ارجمند و دوست داشتنی و تمام شاعران میهن عزیزم آرزوی موفّقیّت های روزافزون دارم و امیدوارم که از خواندن اشعار این مجموعه لذّت ببرید. در پایان شما را مهمان غزلی از مجموعه نفسی برای پرواز می کنم :

 

طفل دبستان

مویم سپید و همچنان طفل دبستانم

من از تبار خاک ایران ، مهد رندانم

 

با حرف های عشق ، پیروزم به نادانی

چون رستم دستان ، هنر آموز زالانم

 

آوازه ام می پیچد هر جایی که تن جاریست

گویم به این عالم که من از خاک خوبانم

 

خاکم که بوی مشک و عطر نسترن دارد

این خاک را سرمه کشیدم روی چشمانم

 

این را بگویم ، با همه نازک دلی هایم

من ، خواهر سهرابم و فریاد آنانم

 

من با قلم ها می زنم ، خود تیشه بر ریشه

هر کس بخواهد بر کند نسل دلیرانم

 

با قلب شعرم می نویسم دوستی هر جا

چون کوه هستم در عمل ، با عشق و ایمانم

 

شاید بماند یادگاری نام و آوازم

حتی اگر یک بیت باشد از هزارانم



ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﭼﺸﻢ ﻗﻬﻮﻩ ﺍﯼ ﺍﺕ ﻓﻜﺮ ﻣﻴﻜﻨﻢ

ﺍﺯ ﻻﺑﻼﯼ ﻫﺮ ﻧﻔﺴﻢ؛ﺩﺭﺩﺳﺮ ﺑﻜﺶ

ﭼﺸﻤﺎﻥ ﺗﻮ ﻣﺰﺍﺭﻉ ﻛﻮﺑﺎﺳﺖ، .

ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ،

ﻓﻨﺠﺎﻥ ﻓﺎﻝ ﻗﻬﻮﻩ ﯼ ﻣﻦ ﺭﺍ ﺗﻮ ﺳﺮ ﺑﻜﺶ

**

ﻛﻮﺑﺎ،

ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺳﺮﺧﻮﺵ ﺳﻴﮕﺎﺭ ﻳﺎ ﺷﻜﺮ

ﺑﺎ ﻣﺮﺩﻣﺎﻥ ﻗﻬﻮﻩ ﺍﯼ ﺍﺵ ﻣﺜﻞ ﺷﻌﺮ ﻧﻮ

ﭼﺸﻤﺎﻥ ﺗﻠﺦ ﻗﻬﻮﻩ ﺍﯼ ﺍﺕ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺪﻩ

ﺍﻳﻦ ﺷﻌﺮ ﻫﺎﯼ ﺩﻡ ﻧﻜﺸﻴﺪﻩ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮ !

***

ﺳﺮﺳﺒﺰﯼ ﺷﻤﺎﻝ ﺍﺭﻭﭘﺎ ﻣﺰﺧﺮﻑ ﺍﺳﺖ

ﻳﺎ ﺳﺮﺩﯼ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﯼ ﺯﻧﻬﺎﯼ ﺍﺳﺘﻮﻧﯽ

ﺍﺻﻠﻦ ﺑﻪ ﻣﻦ ﭼﻪ ﺁﺑﯽ ﺩﺭﻳﺎﯼ ﺑﺎﻟﺘﻴﮏ

ﺑﺎ ﭼﺸﻤﻬﺎﯼ ﻗﻬﻮﻩ ﺍﯼ ﺧﻮﺩ ،

ﭼﻪ ﻣﯽ ﻛﻨﯽ؟ !

****

ﻣﻦ ﺧﺎﻭﺭﯼ/ ﻣﻴﺎﻧﻪ ﺍﯼ/ ﺍﻡ،ﻣﻨﻔﺠﺮ ﺷﺪﻩ

ﺩﺳﺘﯽ ﺍﮔﺮ ﺑﻪ ﻟﻤﺲ ﺳﻘﻮﻃﻢ ﺭﺳﻴﺪﻩ ﺍﺳﺖ

ﻳﮏ ﺷﺐ ﺩﻓﺎﻉ ﻧﺤﺲ ﻣﻘﺪﺱ ﺷﺮﻭﻉ ﺷﺪ

ﺟﻨﮕﯽ ﻛﻪ ﺧﻮﻥ ﺷﻬﺮ ﻣﺮﺍ ﺳﺮﻛﺸﻴﺪﻩ ﺍﺳﺖ

*****

ﺍﺻﻠﻦ ﺑﻪ ﻣﻦ ﭼﻪ ﻗﻬﻮﻩ ﺍﯼ ﭼﺸﻤﻬﺎﯼ ﺗﻮ

ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﺟﻨﮓ،ﺷﻬﺮ ﻣﺮﺍ ﺳﺮ ﺑﺮﻳﺪﻩ ﺍﻧﺪ

ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺯﺧﻤﯽ ﺍﻡ ﻛﻪ ﻓﻘﻂ ﻓﻜﺮ ﻣﯽ ﻛﻨﻢ

ﭘﺎﯼ ﻣﺮﺍ ﺑﻪ ﺟﻨﮓ ﺟﻬﺎﻧﯽ ﻛﺸﻴﺪﻩ ﺍﻧﺪ

******

ﻛﻮﺑﺎﯼ ﺧﻮﺏ ﺍﻭﻝ ﺍﻳﻦ ﺷﻌﺮ ﻣﺎﻝ ﺗﻮ

ﺳﻴﮕﺎﺭ ﻳﺎ ﺷﻜﺮ،ﺑﻪ ﺗﻮ ﺗﻘﺪﻳﻢ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ

ﻣﯽ ﺗﺮﺳﻢ ﺍﻳﻨﻜﻪ ﺍﺯ ﺑﻐﻠﻢ ﺩﻭﺭ ﺗﺮ ﺷﻮﯼ

ﺍﻳﻦ ﺷﻌﺮ ﻣﺨﺘﺼﺮ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺗﻘﺪﻳﻢ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ

*******

ﺍﺻﻠﻦ ﺑﻪ ﻣﻦ ﭼﻪ ﺍﺯ ﺑﻐﻠﻢ ﺩﻭﺭﺗﺮ ﺷﻮﯼ

ﺍﺻﻠﻦ ﺑﻪ ﻣﻦ ﭼﻪ ،ﺍﻳﻨﻜﻪ ﺍﺭﻭﭘﺎ ﻣﺰﺧﺮﻑ ﺍﺳﺖ

ﻣﻦ ﺧﺎﻭﺭﯼ/ ﻣﻴﺎﻧﻪ ﺍﯼ/ ﺍﻡ،ﺩﺭﺑﺪﺭ ﺗﺮﻳﻦ

ﺍﻳﻦ ﺷﻌﺮ ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ ﺳﺮﺍﭘﺎ ﻣﺰﺧﺮﻑ ﺍﺳﺖ

********

ﻣﻦ ﻓﺤﺶ ﻣﻲ ﺩﻫﻢ ﺑﻪ ﺗﺮﻭﺭﻫﺎﯼ ﺑﯽ ﻫﺪﻑ

ﺣﺎﻟﯽ ﻛﻪ ﺩﺳﺖ ﻫﺎﻱ ﻣﺮﺍ ﻣُﺸﺖ ﻣﻲ ﻛﻨﺪ

ﺑﺎ ﭘﻮﻝ ﻧﻔﺖ ﺷﻜﻞ ﺟﻬﺎﻧﻢ ﻋﻮﺽ ﺷﺪﻩ

ﺍﻣﺎ ﻫﻨﻮﺯ ﺳﻔﺮﻩ ﺑﻪ ﻧﺎﻥ ﭘُﺸﺖ ﻣﻲ ﻛﻨﺪ

*********

ﺍﻳﻦ ﺳﮓ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﻫﺎ ﻛﻪ ﻓﻘﻂ ﭘﺎﺭﺱ ﻣﻲ ﻛﻨﻨﺪ

ﺑﺎ ﻣﻦ ﺣﻀﻮﺭ ﻧﺤﺲ ﺳﮕﯽ ﺭﺍ ﻧﮕﺎﻩ ﻛﻦ

ﻓﺮﻗﯽ ﻧﻤﯽ ﻛﻨﺪ ﻛﻪ،ﻛﺠﺎ ﺧﺎﮎ ﺑﺮ ﺳﺮﯼ !

ﺣﺘﯽ ﺍﮔﺮ ! ﺳﻮﺍﺣﻞ ﺯﻳﺒﺎﯼ ﺑﺎﺭﺳﻠﻮﻥ

**********

ﺑﯽ ﺍﻧﻘﻼﺏ ﺩﺭﺩ ﺯﻳﺎﺩﯼ ﻛﺸﻴﺪﻩ ﺍﻡ

ﺳﻴﮕﺎﺭ ﻣﻲ ﻛﺸﻢ ﻛﻪ ﻓﻘﻂ ﺩﺭﺩ ﻛﻢ ﻛﻨﻢ

ﺑﺎ ﭼﺸﻤﻬﺎﯼ ﻗﻬﻮﻩ ﺍﯼ ﺍﺕ،ﺷﻌﺮ ﮔﻔﺘﻪ ﺍﻡ

ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩﻡ ﻗﻬﻮﻩ ﺩﻡ ﻛﻨﻢ

#ناصر_ندیمی 


انتشار آثار سوخته با شعرهای یواشکی 

@sherhaye_yavashaki


 

 

[سخنی با سهراب سپهری در  سال‌گشت سفر بی‌بازگشتش به دیار ابدیت]

 

 

 

آه، سهراب عزیز!

کرده بودی خواهش

"آب را گل نکنیم"

ولی اینک، افسوس!

در دیار تو زمانی‌ست دراز

که نمانده‌ست نشانی دگر از آب زلال

آب پاکی را بر دست تو می‌ریزم من

و به تو با اطمینان می‌گویم

که به هر سو که نظر اندازی امروزه

آبهایی می‌بینی متعفن، تیره، گندآلود

صادقانه به تو می‌گویم من

آب از چشمه گل‌آلود است

چشمه‌ای تازه اگر

مانده باشد باقی، زیرا

با تأسف باید

خدمتت عرض کنم

چشمه‌ها اغلبشان خشکیده

آب بارانهامان هم حتا

هست سرشار از آلودگی گوگردی

یا پر از ذرات مهلک سرب

بد زمانی شده، سهراب عزیز!

گندسال است، رفیق!




تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

روشا مجد نقاشخونه باغ بلور دانلود تحقیق سرخابی meli-kaw.blog سیمابان طراحی وب سایت| سئو سایت| بهینه سازی سایت|سئو کیورد| طراحی وب سایت حرفه ای چرخ نیلوفری One Direction